فرارو- تهران پاییز 1356، در دل بوستان فرح جایی میان صدای برگ ها و زمزمه بلوار امیرآباد، ساختمانی تازه نفس قد برافراشته بود. از دل خاک برخاسته بود تا خاک را به هنر پیوند بزند؛ موزه ای که به دست توانای کامران دیبا با الهام از بادگیرهای کویر در آستانه تاریخ ایستاد: موزه هنرهای معاصر تهران. آذرخش فرهنگ مدرن در قلب خاورمیانه سنت زده این جا در قلب تهران فرود آمده بود. گنجینه ای بی بدیل از روتکو تا پیکاسو، از پولاک تا وارول، میان دیوارهایی که خود یادآور کویر و معماری بومی ایران بودند. به گزارش فرارو، این تصویر، شب افتتاح موزه در پاییز 1356 است. تصویر را نه در قاب رسمی و طلایی بلکه از دریچه مردم می بینیم؛ از نگاه هایی که در غروب تهران برق می زنند از لبخندهایی که به آینده ای ناشناخته دوخته شده اند. جوانانی بر لبه سنگی بیرون موزه ایستاده اند، پسرها با شلوار جین و یقه های بلند، دخترها با دامن های گل دار و روسری های نیمه باز، هرکدام چون طرحی از یک نقاشی ناتمام. صدای خنده و گفت وگوهای شان در هوایی آغشته به بوی خاک و نور نئون، گواه دورانی است که تهران می کوشد خود را بازتعریف کند؛ میان مدرنیته و ترس ، میان امید و آشوب . در پشت صحنه، معماری موزه چون کشتی سنگی در دل شب آرام گرفته. نورها صورت ها را روشن می کند اما سایه ها بلندتر از همیشه در اطراف هر نگاه می چرخند. مردی با ژاکت اسپرت و سبیلی پرپشت، آهسته می اندیشد: این همه نقاشی، این همه رنگ... اما هیچ کدام جای واقعیت را نمی گیرند. واقعیتی که سانسور می شود... که تلخ است . زنی جوان دانشجوی نقاشی با چشمانی درخشان کنار همسرش ایستاده: باورم نمی شه این موزه کنار دانشگاه خودمه... یعنی بالاخره ما رو دیدن؟ ما، نقاشا، تصویرسازا و خیال پردازا؟ . اما دلش دوپاره است؛ نیمی در هیجانِ هنر و نیمی در اضطرابِ روزهای آینده. در راهروهای دانشگاه، حرف هایی از اعتصاب می شنود؛ از تظاهرات، از فرزانه ای که دیگر پیدایش نیست. مردی دیگر، با پیراهن سفید و دست به سینه، زمزمه می کند: تهران دارد عوض می شود... آیا این تغییر برای همه است؟ یا فقط برای آن هایی که دعوت نامه دارند؟ و همان جا آن سوی دیوارهای موزه، کسانی ایستاده اند که سهمی در این شکوه ندارند. تماشاگرانی اند خاموش و غریبه با نقاشی های میلیون دلاری اما شاید خود مهم ترین اثر زنده آن شب هستند؛ همان مردمی که در آستانه انقلاب بودند. آن شب، هنر به قاب آمد اما زندگی از قاب بیرون زد، آنجا در میدان کوچکی کنار بوستان تهران ایستاده بود نه فقط برای گشایش یک موزه بلکه برای ورود به فصلی دیگر؛ فصلی که هیچ کس در آن عکس هیچ گاه تصورش را هم نمی کرد. |