نمی توان او را ندید و حضورش را نادیده گرفت. نمی توان از تجربه های به یادماندنی او در بوتیک ، روز سوم ، جرم ، آرایش غلیظ ، سد معبر و قصرشیرین به راحتی عبور کرد و او را ندید که هر بار خودش را به چالش جدی تری دعوت می کند. حامد بهداد در تمام سال های رفته، نشان داده بازیگری برایش جدی است و همچنان می تواند مخاطبانش را غافلگیر کند. به گزارش شرق، این روزها پیرپسر در اکران سینماهاست و حامد بهداد یکی از نقش های اصلی آن را ایفا کرده است؛ نقشی که بهداد آن را زندگی کرده و شاید همین زندگی کردن در نقش و قامت علی بود که درک این موقعیت را برای تماشاچی و مخاطب، روان و ساده کرده. حامد بهداد ساعتی با ما از این نقش و زندگی علی گفت. فارغ از تمام توجه و تحسینی که یک بازیگر در جشنواره ها تجربه می کند یا منتقدان درباره بازی او نظر مساعد دارند، می دانم یکی از نکات حائز اهمیت برای شما، توجه و تأیید مخاطبان آثارتان است که می توان این را به فضای فیلم پیرپسر که این روزها در اکران سینماهاست، پیوند زد. با توجه به ارتباط مؤثر و خوبی که فیلم پیرپسر با مخاطبش برقرار کرده، توجه و تحسین هایی که از لحظه نمایش فیلم در جشنواره چهل وسوم فیلم فجر تا امروز ادامه دارد، اگر به عنوان یک مخاطب از بیرون به ارتباط بین غلام و علی فیلم نگاه بکنید و بخواهید قضاوتی درباره این شخصیت ها داشته باشید، چطور به رابطه عجیب این دو نفر نگاه می کنید؟ خیلی از وسط بحث شروع کردید. اما درباره سؤال اول، جایزه و مناسبت های این چنینی که در آن تشویق می شویم، لذت خودش را دارد، اما هیاهویی که در دل مردم ایجاد می شود و از فیلمی استقبال می کنند و دهن به دهن و سینه به سینه توصیه به دیدن فیلم در مردم ایجاد می شود، لذت وصف ناپذیری دارد. به هر حال نباید از حق گذشت که فیلم برای فیلم نامه نویس و کارگردان است. درست است که تهیه کننده سرمایه ای می آورد و بازیگر و عوامل برای ساخت یک فیلم زمان و انرژی می گذارند، ولی گاهی اوقات در فیلم های اجتماعی یا به طور کلی فیلم های خوب، صاحب و منشأ اصلی اثر، متن فیلم نامه و خود فعل فیلم سازی و کارگردانی است. یک خاطره از آقای بهروز وثوقی دارم. من در سفر و رفت وآمد به آمریکا هستم و تجربه جالبی برایم است. به برخی از هنرمندان گرین کارت داده شد و این اتفاق برای من تبدیل به تجربه شد. همیشه گوشه ذهنم بود که مثلا ببینم نیویورک یا لس آنجلس چه شکلی است. در این سال ها که در رفت وآمد بودم، آقای وثوقی را هم دیدم. یک بار از آقای وثوقی پرسیدم چه شد که به آمریکا آمدید و برنگشتید. خاطراتی از ماجراهای تبعید، نبودن و رفتنش تعریف کرد. راجع به اسکار از او پرسیدم که نظرش درباره بازیگری که اسکار می گیرد چیست؟ از من پرسید: خیلی دوست داری اسکار بگیری؟ . گفتم ببینید، اسکار یک تبلیغات هالیوودی است و جذاب است. از من خواست تخیل کنم که اسکار گرفته ام. گفت: بازیگری و تصور کن. اما نمی دانی شور و حالی که از مردم می گیری، چه چیز عجیب وغریبی است. لبخندی که در مجامع عمومی با آن روبه رو می شویم. مثلا سلام آقای وثوقی، خیلی دوست تان داریم. من از این محروم شدم . پس در نتیجه آدمی مثل بهروز وثوقی با آن همه تجربه و استعداد، وقتی چنین حرفی می زند، موضوع خیلی جدی است. اتفاقا در همین مدت یک شب خانه اکتای براهنی بودم و با هم درباره نقدهای مثبت و منفی حرف می زدیم. گفتم پیرپسر با همه اینکه فیلم خوب و روشنی است و از ادبیات بهره برده، فیلمی که منتقدان از آن تعریف می کنند، جز چند مورد نقد منفی و حق می دهم که آن نقدها هم منفی باشد که می توانیم بعد به آن ها بپردازیم، با همه این موارد معتقدم که تاس این فیلم به نفع سینمای ایران و به نفع مردم و تماشاگر نشست. اکتای هم با حرفم موافق بود و شادی را در چشمانش دیدم. دیدم که یک فیلم داستان گو و قصه پرداز در داستانش ساخته شده و دیدم که شوق این را دارد که مثلا مثل فیلم کندو به تماشای مردم بنشیند. شوق این را دارد که اثرش و مردم با هم سر چهارراهی برخورد و تلاقی داشته باشند. از اکتای براهنی متشکرم که من را دعوت به کار کرد و بچه ها هم کمک کردند که این اتفاق افتاد. دو، سه تا دوست داشتم و دارم مثل نیما حسنی نسب که گاهی وقت و بی وقت به او زنگ می زنم و سؤال می پرسم. مثلا می پرسم نظرت راجع به این فیلم چیست؟ این رمان را خوانده ای؟ درباره پدیده های اجتماعی و سیاسی از آن ها می پرسم. با اکتای براهنی هم چنین رفاقتی دارم یا برخی دوستان دیگر هم همین طور یا بعضی از دوستان دیگر که کنجکاو هستند، شوری دارند، کتاب می خوانند و به طور کلی دغدغه مند هستند، با آن ها حرف می زنم. از اکتای براهنی حرف می زدم و او خوشحال است از اینکه فیلمش رونق بازاری پیدا کرده است. مثل فیلم های قبل انقلاب مثلا فیلم طوقی ساخته علی حاتمی، گوزن ها و قیصر . فیلم هایی که من هم خاطراتی با آن ها دارم و وقتی نمایش داده می شد، مردم برایش صف می کشیدند. الان درباره پیرپسر می بینم که بلیت برای فیلم پیدا نمی شود. از همه جالب تر اینکه وقتی کسی فیلم را می بیند، ترغیب می شود که برای بار دوم و سوم هم فیلم را ببیند. یاد خودم می افتم؛ فیلم هایی را که دوست داشتم، چند بار می دیدم. مثل چه فیلم هایی؟ بر باد رفته را 11 بار دیدم. 11 بار این کاست وی اچ اس را گذاشتم و دیدم یا مثلا فیلم های آقای کیمیایی مثل رضا موتوری را بارها و بارها دیده ام. درست خاطرم نیست کدام فیلم ها را که در این سال ها اکران شده چند بار دیده ام، اما در سیستم خانگی همیشه فیلم هایی را که مورد علاقه ام بوده، چندین بار دیدم. اما به سراغ پرسش شما درباره قضاوت بین علی و غلام باستانی برویم. ناگهان از یک شیب بالا سؤال ها را شروع کردید. شاید باید سؤال های نخستین چیزهای دیگری می بود که کمی به اصطلاح یخ مان آب می شد. مقصودم از پرسیدن سؤال این است که من هم مثل خیلی از مخاطبان فیلم از دیدن این اثر و بازی شما غافلگیر شدم و این شکل حضور برایم جذاب بود. می دانم فارغ از اجرای هنرمندانه ای که اکتای براهنی، کسی که این فیلم را کارگردانی کرده، نقش علی جزییاتی دارد که قطعا از تجربه شما، از استعداد و نبوغی می آید که پیش ازاین هم در سایر تجربه های شما دیدیم. از این نظر ترجیح می دهم بیشتر درباره شخصیت علی با ما صحبت کنید. اکتای براهنی آدم کتاب خوانده ای است. سال هایی هم بوده که شاید همدیگر را نمی دیدیم و از هم دلخور بودیم و در عالم دوستی و رفاقت، کودکانه با همدیگر دچار سوءتفاهم می شدیم و هر وقت که اکتای نبود، می توانستم ندیدن و نبودنش را تحمل کنم، ولی چیزی همیشه جای خالی او را فریاد می زد و آن معلم صفتی اش است. آن ها ذاتا مدرس و معلم اند. اکتای کتاب خوان است و من زمانی که با او ارتباط نداشتم، جای خالی آن گفت وگوها را حس می کردم. قبلا در بوفه دانشگاه با دوستانم به گفت وگو می نشستیم و با هم کلاسی ها مدام گفت وگو می کردیم. ولی بعدتر با دوستان و رفقا، خودم را شارژ می کردم. شاید چون وقت یا تمرکزش را نداشتم و به صورت شفاهی اطلاعات ردوبدل می کردم که آبشخور این دغدغه مندی ها همچنان سرسبز بماند و به نیازش پاسخ داده شود. من و اکتای براهنی از سال ها پیش رفاقت داریم. ابتدای کار من بود و تازه درس اکتای تمام شده بود و اکتای تهیه کننده یک فیلم کوتاه شد که من بازی کردم و علیرضا ثانی فر فیلم را ساخت. سرمایه اش را خرج چنین کارهایی می کرد و همه تمرین می کردیم و فیلم ساختیم. جوان تر بودیم و کار می کردیم و پیش می رفتیم. در این تجربه ها بعضی از ما بازی می کردیم، دیگری کاری پشت دوربین انجام می داد، اما در بین ما یک فیلم ساز کم بود. یک نفر که تمام این انرژی ها را تبدیل به یک اثر کند که در فیلم اول اکتای اتفاق نیفتاد. این همه گفت وگو، فصل و درد مشترک، این همه قال و مقال، تفاهم و سوءتفاهم، جهانی را تشکیل می دهد که از میان این جهان، می توانستیم چیزهایی را مقابل دوربین بگذاریم و اجرا کنیم و آن فصل و ایده های مشترک را به تصویر بکشیم، که در فیلم اول اکتای براهنی پل خواب نشد. اکتای این را خوب می داند که سر فهم هنر، بازیگری و سینما هیچ مانعی بین ما نیست. ما ناگهان در یک سرزمینیم. دوستان دیگری هم دارم که با هم در همین حالت هستیم و فکر می کردم اگر من در پل خواب بازی می کردم، شاید به کیفیت هایی اضافه می کردم. ولی قسمت پیرپسر بود و قسمت این بود که تجربه های بی شمار بیشتری داشته باشم و آن را برای فیلم اکتای، برای فیلم رفیقم بیاورم. پیرپسر از ابتدا روی کاغذ اثر کاملی بود و صحنه های جالبی نوشته شده بود. به طرز عجیبی دیالوگ ها و صحنه ها برایم کامل بود. به کمال همه چیز پی برده بودم. سخت بود، باید پوسته می شکافتی. مثل کسی که ورزش را بلد است ولی برای اینکه به حد نصاب زیبایی و کمال برسد باید مایه بگذارد. زمانی فیلم برداری خیلی طولانی شده بود. وسواس های اکتای خیلی زیاد بود، ولی دیالوگ را من موبه مو حفظ می کردم. می دانم کجا باید بداهه بازی کنم که طراوتی را در سکانس حفظ کنم و می دانم کجا باید دیالوگی را بازسازی و تمرین شده جلوی دوربین بیاورم. تخیل و وسواس ها را می فهمیدم و درست در همان نقطه ای که اکتای می خواست، این کار را انجام می دادم و حتی می دانست و می فهمید که کارم را درست انجام می دهم. من بالای صدتا فیلم و سریال، تصویر و تئاتر کار کرده ام. می دانستم روی میز تدوین متوجه خواهد شد که چه کار می کنم؛ چراکه نقش در آن پستوها و در لایه های زیرینش اتفاق می افتد. جریان نبض آن نقش طوری است که باید گوش بچسبانی تا بشنوی. نقش مملو از ترس، سرخوردگی، احساس و تحقیرهای جنسی است. یعنی گاهی اوقات آدمی زیرسلطه پدرش تا سنین بالا حتی احساس مردانگی، شکوه و غرور نمی کند. هرکدام از ما در زندگی به فراخور میزان شجاعتی که داشتیم دچار سرکوب و سرخوردگی شدیم. من هنوز هم که در دل این شهر زندگی می کنم، هستند افرادی که حقارت ها و ضعف را در من متوجه می شوند و با خبث طینتشان آن را به روی من می آورند و مثل یک گزک علیه خودم آن را استفاده می کنند و علی رغم اینکه مشهور شدم، فکر می کنم بزرگ تر شدم، ماهرتر شدم که با زخم هایم کنار بیایم. شب ها زخمی به خانه برمی گردم و هیاهوی زیادی را با خودم حمل می کنم که چطور هنوز ضعف های من فریاد می زنند و چطور هنوز افراد بیشعوری هستند که می توانند من را زخمی و نابودم کنند و مثل دیوونه ها با خودم حرف می زنم و انتقام می گیرم، فریاد می زنم، مشت به در و دیواری می زنم و به جای یک روز، یک هفته، یک ماه، سه ماه حتی یک سال در سرم غوغایی است که بیا و ببین و بعد جلو آینه می روم به خودم می گویم چته، چته، چی شدی؟ چه مرگته؟ و این حساسیت ها و این جراحت ها هنوزم هست. قدیمی ها مزمن شده و هست و باقی مانده و جدیدترها روی همان زخم های قبلی قرار می گیرد و این خونابه و چرک ها هنوز بیرون می زند. گاهی اوقات خیلی چیزها را نمی خواهی. می خواهم آسایش و آرامش داشته باشم ولی خب در این کار هم افراد رنگ و وارنگ داریم. همه که یک جور نیستند و حتما تو هم کارهایی با دیگران انجام دادی. این جهان را که تو چه کردی یا با تو چه کردند؟ اینها را می شناسی، حرف می زنی، وارد جزییات می شوی، حقارت های خودت را در معرض آزمون می گذاری، درباره آن گفت وگو می کنی. ترس ها، سایه ها، عدم اعتمادبه نفس، ضعف ها، شکنندگی ها، حساسیت ها. بستگی به این دارد که چقدر روان رنجوری، چقدر حساسیت ها و شکنندگی ها تو را پژمرده می کند و چقدر طول می کشد تا دوباره بهبودی حاصل شود، از جا بلند شوی تا بتوانی فراموش کنی و هر بار که زمین می خوری دیگر این بار دیرتر بلند می شوی. این بار خسته تر بلند می شوی. اینها هست و تبدیل به دیالوگ و گفت وگو می شود. بعد با اکتای شروع به حرف زدن می کنم. فکر کن کسی که وقتی با هم حرف می زنیم همواره این صحبت ها، کل کل و بگومگو بوده، یکی به دو بوده، اره بده تیشه بگیر بوده، در واقع ظاهر تلخ به اسم زندگی داشته، ولی محصولی داشته که می توانستیم چکیده بازسازی شده اش را سرجایش بگذاریم. خودش هم همین طور است. خودش هم بخشی دارد که شدیدا ستمگر و بخشی دارد که شدیدا ستمکش است. بخشی دارد که می کشد و بخشی دارد که کشته می شود. بخشی دارد که می شکند و بخشی دارد که خودش می شکند، همه اینطور هستیم. من مصاحبه ای داشتم و در آن گفتم که من هنوز هم ملعبه دست افراد کثیفی هستم که به من توهین کردند و من نمی دانم کجای مغزم درگیر شده که شدم ملعبه دست آن ها. هنوز این دیالوگ ها هست و اینها سر نقش علی می نشیند. چون آن حقارت ها تازه است، انگار همین دیروز بوده، همین بغل، همین چند وقت پیش بوده و برش می داری، حرف می زنی، تحلیل می کنی. علی دیالوگی دارد مثل همان جایی که نمی تواند به معشوق ابراز علاقه کند و جلوی آینه به خودش می گوید: خاک بر سرت، خاک بر سرت ، همه ما هزار بار این را به خودمان گفتیم. همه ما پشت دیوارهای قطور ترسمان زندانی هستیم و در نقش علی می بینم که چه میزان ترس با چه میزان سرکوب باعث اسارتش شده. یکی ترس، یکی تردید که آیا اگر عکس العمل و واکنشی از من صادر شود آیا درست است؟ آیا بدتر از این نیست که انفعال داشته باشم؟ آیا اگر هیچ عکس العملی نداشته باشم بهتر نیست؟ بهتر نیست هنوز صبر کنم؟ برای هر دیالوگی، برای هر واکنشی، هنوز وقت هست. من باید فکرکنم. اگر به فکرکردن پول می دادند، تو الان باید میلیاردر شده باشی. من و اکتای براهنی اوقات زیادی را به بطالت گذراندیم و این بطالت را برداشتیم و جلوی دوربین آوردیم. فقط بستگی به این دارد فیلم نامه ای که نوشته می شود از آن بطالت ها استفاده بهینه کند یا آن بطالت ها را دراماتیزه کند. آن زمان دست ما به عنوان بازیگر باز است. من جهان پیرپسر را خیلی زود درک کردم. به محض اینکه فیلم نامه را دیدم و شروع کردم به ورق زدن، فیلم نامه را زود خواندم. هیجان زده با اکتای تماس گرفتم که عجب باحال، چی بود این؟ چقدر قشنگ بود. خوشحالم که این وحشت بزرگ، این کابوس بزرگ را خواندم. خوشحالم که این پلیدی را روی پرده دیدم. خوشحالم که با این هیولا مواجه شدم. خوشحالم که در یک نظام نمایشی، قصه مندی این را بازی کردم. مطمئنم این فیلم در خانه ها تماشا می شود. این فیلم قصه گو است. پس در واقع جهان علی را از زمانی که روی کاغذ بود و قبل تر از آن گفت وگوهایی که شما و اکتای براهنی داشتید همه اینها همراه شد و مقابل دوربین آمد و آن جهان خلق شد با همه جزییاتش که الان روی پرده سینما می بینیم. بله از تقابل شر و خیر اینها به وجود می آید که طمع، جاه طلبی، زیاده خواهی، قتل، خودخواهی تا کجا می تواند پیشروی کند، تا کجا می تواند عصمت و روح دیگری را بجود، تا کجا می تواند یک نفر با زبانش یا با دستانش دیگران را بکشد، این بی حیایی، پلیدی و وقاحت تا کجا می تواند توسعه پیدا کند. بعد این نقش ها، آرکتایپ هستند. تمام تجربه های پراکنده جمع می شوند، اگر خیلی خوب نوشته شود و شاید گاهی اوقات تبدیل به یک تراپی می شود. اگر هم تراپی نشود حداقل سند می شود که می توانی بگویی آخیش تمام این زخم های که هنوز آزارم می دهد را توانستم روی پرده بازی کنم. در فیلم نامه وجود داشت و من بازی کردم. بدون زندگی که اصلا نمی توان چنین بازی کرد. مگر می شود زندگی نکرده باشی و بازی کنی؟ مگر می شود آن زخم ها را نداشته باشی و بازی کنی؟ در مورد شخصیت علی چه قضاوتی دارید وقتی از بیرون به او نگاه می کنید؟ سؤالی کلی است. اگر بخواهیم اساطیری نگاهش کنیم به یک شکلی تفسیر می شود یا اگر سیاسی-اجتماعی نشانه گذاری کنیم شکل دیگری می شود. در کل قضاوتی ندارم. وقتی بازی می کنم، آن را زندگی می کنم. حتی فرض کنید اگر نقش غلام را بازی می کردم که یک خبیث و یک شر بنیادین است، بازهم قضاوتی نداشتم. شاید به قول اکتای براهنی آدم خودش را جای او هم می تواند بگذارد. درباره اش فهم دارم. فهم نمایشی، نه لزوما فهمی که منتج از زندگی است. می فهمم این نقش را چطور بازی کرد و نمایشش داد بهتر است. یا به شیوه خودم به آن نقش نزدیک می شوم. اما قضاوت را باید ساده دلانه انجام داد. یعنی رفت صمیمانه فیلم را دید و در خانواده نشست به یک نتیجه ای رسید. دیدی چی شد؟ دیدی باباش چیکار کرد؟ دیدی با بچه هاش چیکار کرد؟ مثل فلانی. ما گاهی اوقات فکر می کنیم این فیلم ها و قصه ها شوخی است ولی راستش زندگی خیلی زشت تر و وحشتناک تر از آن چیزی است که ما فکرش را می کنیم، فقط چون در قفس شهر اینها طراحی شده ما نمی فهمیم. این در و دیوار شهر تزیین شده و الا آدمیزاد خیلی موجود وحشتناکی است و اگر هنر به هر شکلش نبود، خیلی زندگی غیرقابل تحمل بود. قضاوتی ندارم، اما می توانم ارزیابی و بررسی کنم. می توانم بفهمم تیمسار کیست، غلام کیست، غمخوار کیست، علی کیست. می توانم تا حدودی متوجه پیش داستان ها شوم. می توانم نشانه ها را بشناسم. از در و دیوار و طراحی خانه تعبیرهایی به من دست می دهد. آن ها را تا حدودی می توانم متوجه شوم. ولی دقیقا منظور سؤال شما چیست؟ مقصودم این است که وقتی به عنوان یک بازیگر از جهان قصه و نقش بیرون می آیید و به عنوان یک مخاطب به فیلم نگاه می کنید، فارغ از همه ماجراهایی که در فیلم نامه اتفاق افتاده است و در اجرا تجربه کردید و شخصیت ها را روی پرده می بینید، چقدر می توانید از آن فاصله بگیرید و به او به شکل دیگری نگاه کنید. به علی حق می دهید یا خیر؟ نمی توانم تبدیل به مخاطب شوم با اینکه صمیمتش را موقع اجرا دارم. اما یک چیز در فیلم من را خیلی آزار می دهد؛ سکوت های علی من را خیلی آزار می دهد. آن همه توهینی که می شنود و واکنش نشان نمی دهد، من را آزار می دهد. صحنه اولی که در کتابخانه زیر پا له می شود من را آزار می دهد. اون پسره کیه؟ علی را در خانه نگاه می کنیم، کتاب هایی که خوانده، خانه ای که خانه مادری اوست، قصه و پیش قصه هایی که می شنویم، رفتاری را که از خودش بروز می دهد. علی یک آدم شهری است، خارج از محدوده نیست. تمدن را در رفتارش می بینیم. مثل بچه حلبی آباد و خرابه نشین ها نیست. از شهرستان نیامده، یک آدم سیویلیز است. در جامعه شهری شکل گرفته. تصور کنید یک نفر بخواهد هملت را بازی کند، حتما باید فهمی از یک شعور شهروندی و شهروندانه داشته باشد. علی بچه شهر است. آن تمدن و تربیت، ادب، کتاب خواندن، تردیدها، اخلاق های که تا حدودی متذکر می شود و خودش هم رعایت می کند، اینها را فهم می کنم و یک آدم معلوم نیست کی به علی توهین می کند و چون توهین، اهانت، سرکوب و منکوب میراث پدرش است، تمرین شده آن را در شهر به اجرا می گذارد، چشمانش را می بندد و با دریایی از خشم با خودش تنها می ماند و بازبه خانه اش می آید. کتاب فروش من را اذیت می کند. آن همه تحقیر و توهین من را اذیت می کند؛ چون یاد خودم می افتم، یاد توهین هایی که به من شده و دقیقا از همان دست احتمالا خود نویسنده هم این لحظه ها را درک یا زندگی کرده و مو به موی آن را نوشته و احتمالا فصل مشترک همه ماست. لحظه هایی را به این شکل احتمالا همه ما داشتیم. چیزی که خیلی با من می ماند، رنجی است که از این سکوت می کشم و تا آن لحظه ای که اختیار و عنان خودش از دست می دهد، ترس ها را کنار می زند، عقل و تمام عوامل بازدارنده و کنترلگر کارایی شان را از دست می دهند و می رود که با دست خالی، چاقو را از دست پدرش بگیرد، آنجا لحظه مهمی است. اگر بخواهم آرزویی برای خودم داشته باشم، دوست دارم این دیواره های ترس را هرچه زودتر بشکنند. با این لحظه ها احساسی دارم و ارتباطی برقرار می کنم. این خشم از سکوت موقع اجرا چطور توسط شما کنار زده می شد؟ از اینکه علی در آن لحظات سکوت می کند، خشمش را بروز ندهد. این زمان اجرا چطور اتفاق می افتاد؟ با دکوپاژ و تعیین اندازه لنز و صبری که یک نما دارد. چون مثلا شما در یک نمای طولانی، نگاه می کنی و می بینی نما دچار تحرک و زندگی شد، مثل فیلم آقای کیارستمی. گاهی اوقات از تقاطع و درواقع ضریب این نماها و پلان ها دچار آن حرکت می شویم. آن ریتم و ضرباهنگ و صدای فکر در صحنه هست و کارگردان تو را در مانیتور نگاه می کند و دقیقا صحنه خودش را چک می کند و می بیند چه اتفاقی در صحنه می افتد. فراخور حال خود همان روز فیلم برداری است. ضریب در فیلم نامه، چیزی که از پیش ماکتش وجود داشته. با آقای براهنی که صحبت می کردم، درباره این موضوع حرف زد که شما با لیلا حاتمی برای حضور در پیرپسر صحبت کردید و ارتباط بین بازیگرهای این فیلم هم عجیب بوده و درواقع این ترکیب که مقابل دوربین شکل گرفته، یکی از نقاط قوت فیلم است. به این ترکیب فکر کردید؟ فکر کنم چندمین همکاری است که با لیلا حاتمی دارید. بله. مایه مباهات و افتخار است با این دوستان همکاری داشتم. یکی از آن ها هم لیلا حاتمی عزیز است. در رابطه با نقش غلام حرف از بازیگرانی وسط می آمد که زود محو می شدند. اما حسن پورشیرازی صبر عظیمی کرده بود. سه سال تمام صبر کرد که این نقش را بازی کند و این صبر واقعا شعورمندانه است و نتیجه بخش. اینجا نشان می دهد که یک بازیگر چطور پای هدفی می ایستد و چطور جانش را سر راه یک نقش می گذارد و خب شاید کار حسن پورشیرازی خیلی سخت بود به خاطر اختلاف سنی، به خاطر اختلاف نسل، جز ماجرای شغلمان، عدم فهم مشترک. باید زبان ها یکی می شد تا کل بازی ها متجانس شود و تناسب آدم ها بین همدیگر دربیاید. ولی درمورد من این طور نبود. من خیلی زود، قبل از اینکه اصلا سر صحنه بروم، می دانستم باید چه اتفاقی بیفتد و فقط فکر کردم چقدر این نقش شبیه خانم حاتمی است. به همین دلیل فیلم نامه را برای خانم حاتمی بردم و خواستم که فیلم نامه را بخواند و نظرش را بگوید. همان زمان من سریال می خواهم زنده بمانم را بازی کردم و از سریال های خوب من است که با شهرام شاه حسینی و سحر دولتشاهی و دوستان خوبم کار کردم و دور هم جمع بودیم. هم زمان که این سریال را بازی می کردم، لیلا حاتمی فیلم نامه پیرپسر را مطالعه کرد و پاسخ مثبت داد و گفت از فیلم نامه خوشش آمده است و کار می کند و ما از دور، قبل از اینکه به لحظه های فیلم برداری، گریم و لباس برسیم تقریبا همه چیز را هماهنگ کردیم که کل عوامل هم زمان برای فیلم برداری پیرپسر برسند. حضور لیلا حاتمی اتفاق خوبی برای فیلم بود و سطح فیلم را عالی کرد. گاهی اوقات فکر می کنم که این منازعه که برگرفته از برادران کارامازف است مثلا بر سر لیلا منطقی است و اکتای براهنی هم خیلی راضی بود. اما بخش جالبی که وجود داشت ارتباط من با محمد ولی زادگان بود. من قبلا با محمد دوست بودم و خیلی از او خوشم می آمد، به خاطر اینکه آدم بگو و بخند و مثبتی است و خیلی دغدغه بازیگری دارد و به من هم خیلی لطف دارد. با هم رفیقیم و صحنه ما با محمد تبدیل شده بود به دوستی و رفاقت و بگو و بخند. باقی عوامل هم همین طور. مثلا علی جناب هم کنار ما بود و من از اکتای خواهش کردم که اجازه بدهد علی جناب به عنوان دستیار کارگردان کنار ما باشد و وقتی علی سر صحنه هست به من خیلی خوش می گذرد و راحتم. علی هم وقتش را آزاد کرد و با اینکه می خواست فیلم بسازد و حتی سرمایه گذارش را از دست داد، سر این کار حاضر شد. کار سختی بود. یک لوکیشن عجیب و غریب، لوکیشنی که طراحی صحنه آن عالی شده بود. کل صحنه را در تیتراژ پایانی می بینیم که چه صحنه ای طراحی شده، چه خانه ای، چه زندانی، چه جای ترسناکی… کار با بازیگران خیلی خوب بود. من تجربه همکاری با خانم لیلا حاتمی را داشتم. همین طور حرف مشترک با اکتای براهنی داشتم. با محمد ولی زادگان خوش وبش داشتیم و با حسن شیرازی هم سه، چهارتا تجربه بازیگری داشتیم. کار ساده بود. درست است که ما در جهان سختی قرار گرفته بودیم اما راه ها برای رسیدن به میزانسن ها و دیالوگ های خوب بسته نبود. دیالوگ و میزانس موجود بود. فیلم برداری، نورپردازی، طراحی لباس خوب بود. صحنه متوقف نبود. جان داشت، حرکت داشت. اتفاقا مصاحبه ای از محمد ولی زادگان دیدم که به این ارتباط خوب برادرانه شما در فیلم اشاره کرده بود. از اینکه در لحظاتی نگران بود مقابل شما بازی می کند. بیخودی نگران بود. از احترام و شعور او می آمد. ما دوستان جوانی داریم که به سینما آمدند و اکتای براهنی، محمد ولی زادگان را انتخاب کرد و وقتی محمد به جلسه روخوانی آمد، شاید آنجا فکر می کرد که مثلا باید مسابقه بگذارد و برسد. در صورتی که انتخاب شده بود و انتخاب مناسبی هم بود. اصل کار انجام شده بود. یک بار در جلسه روخوانی، اکتای به من پیشنهاد داد که حامد با محمد حرف بزن و بیارش بالا من و محمد به مدرسه بازیگری رفتیم. تمرینی را همیشه به بچه های بازیگری می دادم که ممکن است شیوه غلط یا منسوخی باشد، اما من یک تشک دارم که پر از خار، سوزن و میخ است که خودم گاهی اوقات روی آن می ایستادم که آستانه درد و تحمل دردم را آزمایش کنم. گاهی اوقات این کار را برای شاگردانم هم انجام می دادم. همین کار را با محمد کردم، آن قدر شدت درد از یک جایی به بعد زیاد می شود که از تحمل هرکسی خارج است و محمد طاقتش تمام شد. آن قدر این درد را فریاد زد که شد راکورد ذهنش برای آن نقطه پایانی. خیلی بازی خوبی کرده. چند تا کار را محمد ولی زادگان به قول اکتای براهنی به ما کادو داد. یکی آن صحنه هایی که بازی عجیب و غریب این دو تا برادر را می بینیم که نوبتی به گوش هم سیلی می زنند. آنجا محمد کمی ملاحظه می کرد، ولی بالاخره باید کارش را انجام می داد. توی گوش من زد و منم زدم. آنجا محمد کار خیلی قشنگی کرد. به جای اینکه این فضا را با سیلی بعدی کوتاه کند، آمد یک اسپیس و یک آمبیانس و یک فضای دیگر را باز کرد و چون درد سیلی که توی صورتش خورده بود، خیلی زیاد بود، رفت دوتا دستش را گذاشت روی صورتش و عقب رفت و شروع کرد قهقهه زدن و این لحظه، خیلی لحظه شگفت انگیزی بود. اینکه هم نمی توانست بلافاصله سیلی بزند، هم درد زیادی داشت، هم نمی توانست بازی را قطع کند. این را انداخت در یک بازی مازوخیستی و روانی و صحنه جان گرفت. محمد سیلی می زد، من می زدم. اصلا از یک جایی به بعد به خودم گفتم خدایا این صحنه تا کی ادامه دارد؟ کی تمام می شود؟ این صحنه تا کجا ادامه دارد؟ باز اکتای کات می داد که محمد کم سیلی زده، تو زیاد زدی… و دوباره باید تکرار کنیم. یکی هم لحظه فینال که محمد ولی زادگان را می بینیم که علی را فریاد می زند. روزی که در کلاس بازیگری با همدیگر تمرین کردیم، در حافظه محمد برای تصویر لحظه فینال بود که آن چشم های وحشت زده رضا، نقشی که محمد بازی کرد، آن سرنوشت محتوم، آن بلای نزدیک و حتمی شده که گاهی اوقات سایه مرگ را روی شانه های خودت حس می کنی و می فهمی و نمی دانی چه کار کنی، لحظه های خیلی قشنگی را بازی کرد. سخت بود زمانی که می رفتیم توی دلش، ولی وقتی که پلان برداشت می شد، لذت می بردیم. همکاری خیلی خوبی بود و همیشه هم پیش نمی آید. فیلم خوب کم پیش می آید. شاید در سرزمین ما کمتر پیش می آید. همیشه ما شاهد ساخته شدن یک فیلم خوب نیستیم. فیلم خوب مثل این است که یک شعله شمع روشن می شود و زود هم خاموش می شود، تا کی دوباره نوبت یک فیلم خوب دیگر شود که همین طور مردم از آن استقبال کنند. به قول شما در این جنگ 12روزه باز هم مردم برای دیدن پیرپسر به سالن های سینما می رفتند. بله به نظرم میزان استقبالی که از پیرپسر شد حیرت انگیز است و در ادامه این صحبتی که راجع به محمد ولی زادگان و بازیگران نسل جوان تر شد، این نکته را اضافه کنم که شما همیشه با بازیگران نسل بعد از خودتان خیلی مهربانید و همین طور کارگردان های جوانی که سعی دارند قدم های اول را در سینما بردارند. این ذهنیت چطور ایجاد می شود؟ نمی دانم. شاید چون وجود و جرئت بدبودن را ندارم یا درواقع بدجنسی و ظلم را نمی توانم مدیریت کنم. این ور فرافکنی می کنم و مثلا شاید حالا نقش آدم خوبه را بازی می کنم. ولی بوده که سر صحنه های فیلم برداری آدم هایی که آمدند و خوب بازی نمی کردند و مزاحم صحنه بودند و درواقع جلوی رشد صحنه را می گرفتند و باعث اعتراض من می شده ولی نه به شیوه بد، چون اعتقاد ندارم. نمی توانم رذیلانه با آدم ها برخورد کنم. اگر هم اتفاق افتاده کم بوده. نمی توانم بدجنسی کنم، نمی توانم توهین کنم چون اصلا اعتقاد ندارم، اصلا توانش را ندارم و دلیل دیگرش هم این بوده که از پیش، از بعضی از پیش کسوت های خودم رفتارهایی دیدم که متوجه شدم باید مواظب باشم که مبادا مشابه آن از من سر بزند. به کار با کارگردان ها اشاره کردید که از همکاری با آن ها لذت بردید. می دانم حمید نعمت الله یکی از این کارگردان هاست و یکی از اتفاق های جالب کارنامه بازیگری شما کارکردن با طیف متفاوتی از کارگردان هاست و البته کارگردان های بزرگ سینمای ما از عباس کیارستمی تا مسعود کیمیایی و یکی از حسرت های شما ناصر تقوایی در چای تلخ که نشد که فیلم تمام شود و این تجربه کردن با آدم های بزرگ سینمای ایران به نظرم این تنوع کارنامه را درخشان تر کرده است، تجربه شما را بیشتر و نگاه شما را گسترده تر کرده و یکی از نقاط قوت حضور شما در سینماست. بله، شکر خدا و این اتفاق افتاده و تجربه با فیلم سازان بزرگ و خوبی را در کارنامه داشتم. مثل آقای تقوایی، آقای مهرجویی و آقای کیمیایی مثل حمید نعمت الله و چند نفر دیگر از فیلم سازهای محترم که از هرکدام از آن ها چیزهایی یاد گرفتم و می توان گفت از خوش شانسی یک بازیگر است که بتواند در کارنامه اش تجربه های متنوع و رنگارنگی داشته باشد. از این بابت خیلی خوشحالم. بیشتر خوشحالم که افتخار آشنایی و معاشرت با آن ها را داشتم. سر صحنه از آن ها سؤال هایی پرسیدم و جواب هایی گرفتم. حمید نعمت الله هم که جزء آدم هایی است که من خیلی سربه سرش می گذارم و همیشه می روم توی کَت و کولش و از او سؤال می پرسم، می روم که گفت وگویی دربگیرد. از فیلم سازی حمید نعمت الله خیلی لذت بردم، چراکه به غیر از ماجرای فیلم سازی، با خودش معاشرت داشتم. اکتای براهنی هم جزء آن دسته فیلم سازانی است که چه بخواهد یا نخواهد، مدام در حال پخش و توسعه تجربه هایش است؛ تجربه هایی که خوانده یا زندگی کرده و زیسته. فکر می کنم هر دو شما سال های زیادی را صبر کردید تا پیرپسر اتفاق بیفتد. بله، اتفاق افتاد و شکر خدا اتفاق خوبی بود. من حتی این قدر توقع نداشتم. این بیشتر از چیزی که من فکر می کردم، شد. می دانستم فیلم خوبی است ولی این هیاهویی که به راه افتاده است، تا اینجا ندیده بودم. وقتی با مردم فیلم را دیدید، چه نظراتی از آن ها دریافت کردید؟ در شب هشتم جشنواره فیلم فجر، وقتی منتقدان و اهالی رسانه فیلم را دیدیم، همه گیج بودند. اصلا همه دور خودشان می چرخیدند و من هم همین حالت را داشتم. اصلا انگار دور خودم تابیده بودم. از عکس العمل رفقا و همکاران گیج شده بودم. فیلم مشت محکمی توی صورتم زده بود، سرگردان در خیابان های شهر رانندگی می کردم. بعد متوجه شدم دوستان دیگرم هم همین شرایط را داشتند. خیلی ها آدرس گم کرده بودند، یکی می خواسته خانه اش برود، سر از جای دیگر درآورده. به قول استادم حمید سمندریان: وقتی بعد از تماشای یه تئاتر یا یه فیلم میای بیرون، تازه باید برات شروع بشه. باید بری تو فکر . انگار که دیگر فقط مغز و ذهن نیست که با یک اثر مواجه شده، بلکه روحت هم درگیر است. معتقدم این فیلم ها به تماشاگر احترام می گذارد. تماشاگرانی را می شناسم که فیلمی را در سینما دیده اند و به آن ها برخورده و از سینما بیرون آمده اند. آن فیلم به شعور مخاطب توهین کرده است. سطح فیلم برای آن ها پایین بوده. اما فیلمی هم هست که در سرزمین خودت، به تو احترام می گذارد. وقتی یک فیلم به شعورت احترام می گذارد، انگار به سلیقه تو نزدیک است و تو را به خودت مشغول می کند. انگار که دلت می خواهد شب 10 دقیقه دیرتر بخوابی، دستت را زیر سرت بگذاری و کمی به صحنه های فیلم فکر کنی. شاید این احساس مشترک ما در شب اکران فیلم در جشنواره فیلم فجر بود. اصلا تشویق آن شب خیلی عجیب وغریب بود و این تجربه را نداشتم. خوش گذشت. ما هم آن شب با این ذهنیت فیلم دیدیم که چطور قرار است فیلمی سه ساعته را ببینیم و راستش وقتی از سالن بیرون آمدیم، فکر کردیم نیم ساعت در سالن نشسته ایم و این حالی را که شما اشاره می کنید، ما اهالی رسانه، آن شب تجربه کردیم. بله و در آن جمع من این را احساس می کردم. بله، شب عجیبی بود. شما تا به امروز حضور متفاوتی در سینمای اجتماعی داشتید. سینمایی که در ایران به این عنوان می شناسیم. اگر بخواهیم آسیب شناسی و تحلیلی بر روی روند ساخت فیلم های اجتماعی در سال های اخیر به لحاظ کیفی داشته باشیم، چطور به آن نگاه می کنید؟ شما چطور فکر می کنید؟ فکر می کنم فضا برای تولید و ساخت آثار اجتماعی دست کم در سال های اخیر محدودتر شد، اما شاید از آن کیفیتی که مد نظرمان بود فاصله گرفته. فیلم های اجتماعی، همان طور که فیلم های کمدی را می بینیم، اساسا دیگر اسم شان خیلی کمدی نیست، طنزی نیست که بتواند حق مطلب را ادا کند، اما تحلیل شما چیست؟ من هم همین طور فکر می کنم. هنوز سانسور خیلی وجود دارد و فیلم سازان و این فضای سینمایی امکان نزدیک شدن به بعضی از قصه ها را ندارد و بعد اینکه فضای لودگی است که در شهر به عنوان فیلم کمدی توسعه پیدا کرده است و فروش و سینمادار را توجیه می کند. که شاید شامل حال من هم شد. یکی، دوتا کمدی را خواستم تجربه کنم، در همه آن ها هم ناموفق بودم و نمی دانم چرا. چون من تئاتر خوانده ام و برای من به این شکل نیست که بخواهم شمایل خودم را ادامه بدهم. شمایلی که خودم به سینما آوردم، چون هنوز هم چیزی که در من است، من از آن شمایل قوی تر هستم. من از آن جوان عاصی که به سینما آوردم، عاصی ترم. هنوز هم شعورم از او بیشتر است، شور زندگی ام هم از او بیشتر است. پس من خیلی در بند چیزی که تولید کردم یا ساختم، نیستم. هزار بار خرابش می کنم و بهترش را درست می کنم. چون من تئاتر خوانده ام، با خودم فکر کردم که ژانرهای مختلف را تجربه کنم، مثل کمدی. من بازیگرم، برای من مهم نیست چه اتفاقی می افتد. من فقط یک شمایل را حمل نمی کنم، می خواستم ببینم در کمدی چطور حضور پیدا می کنم. در طنز و کمدی چه کار می کنم. مثلا فیلم چه خوبه برگشتی آقای مهرجویی یا مارموز کمال تبریزی، یا یک تجربه خیلی خوب داشتم به اسم گیجگاه ساخته عادل تبریزی که از آن دفاع می کنم. واقعا از این فیلم لذت بردم و نقشی را که ساختم، خیلی از آن خوشم آمد. کمدی باحالی بود. یک کمدی نوستالژیک باحال، اما در تجربه بعدی عادل تبریزی فاصله گرفتم از آن چیزی که کمی داشتم به آن نزدیک می شدم. مفت بر؟ بله، هم من و هم عادل معتقدیم نتوانستیم به آن چیزی که فکر می کردیم برسیم. عوامل زیادی هم دخیل بود که این توان را از ما می گرفت. شاید از ابتدا می دانستیم و به روی خودمان نمی آوردیم، اما دوست داشتم تجربه کنم. شاید اگر کمی خودخواهی را کنار می گذاشتم، اصلا بیشتر به فیلم های اجتماعی می پرداختم یا ملودرام های رایج سینما، شاید خیلی بهتر بود. اما آن ها هم دیگر بی رنگ و لعاب شده بود. انگار جا برای دغدغه مندی فیلم ساز وجود ندارد. فیلم ها یا سیاسی یا اجتماعی ساخته می شود که زنی را جلو می گذارد، انگار برای فستیوالی فیلم می سازند. بی خاصیت، نماها خاکستری و بدون التهاب. در صورتی که من خاطرم هست فیلم هایی را در سالن سینما دیدیم که برای دقایقی زندگی تلخ مان را فراموش می کردیم. سانسور یکی از دلایل افت فیلم های اجتماعی است، همین طور امنیتی بودن فضا و بد شد که ما در ورطه فیلم های کمدی افتادیم. یک نکته جالب بگویم. همین چند وقت پیش کاظم دانشی داشت می رفت که فیلم تهیه کند، سروصدای فیلم پیرپسر را شنید و تصمیمش عوض شد و گفت: برم که یه فیلم خوب بسازم. نمی خوام تهیه کننده باشم . اینکه شعری بخوانی که آن شعر به جانت بنشیند و یک شعر خوب بسرایی، چیز جالب توجهی است. اینکه یک فیلم خوب ببینی و فکر کنی که تهیه کنندگی را فعلا کنار بگذاری و یک فیلم خوب بسازی، خیلی باارزش است. من از این زاویه می توانم حرف بزنم. شاید ندانم دقیقا چه بلایی سرمان آمده، اما این را می دانم که اگر فیلم خوب ساخته شود، ملودرام های خوب، تراژدی های خوب با قصه های خوب ساخته شود، بچه های باسواد، دغدغه مندان و کسانی که انگیزه دارند، می روند که یک بار دیگر قصه ها و فیلم نامه های خیلی عمیق تر، درست تر و متناسب تر را بردارند، پیشنهاد بدهند و سرمایه گذاری کنند، سرمایه جذب کنند و روی پرده سینما بیاورند. کمااینکه ما شاهد خیلی از فیلم های خوب اجتماعی بودیم که فروخت. الان می بینیم فیلم پیرپسر می فروشد. اصلا فکرش را نمی کردم سه ساعت و ربع در سالن سینما بنشینم و یک ساعت در نظرم بگذرد. مثل حلقه های زنجیر این سکانس ها به هم وصل هستند و تو را به باتلاق می کشند و در آن قتلگاه آخر فیلم و تو با آن تراژدی و با صحنه هولناک مواجه می شوی. می توانم بگویم که این شهر و سینماگرانش احتیاج به یک رقابت جدی دارند، رقابت خوب بر سر فیلم خوب و اگر فیلم خوب ساخته شود و دوباره اتفاق بیفتد، تب فیلم های خوب و اجتماعی بالاتر می رود و تماشاگری که با سالن سینما قهر کرده، دوباره به سینما برمی گردد. کمااینکه الان می بینم که تماشاگران فیلم پیرپسر سه، چهار یا پنج بار فیلم را دیده اند. |